نوشتههای تبعید
Photo by Karl on Unsplash
آدمهای تبعیدی، بیمارِ گذشته میشوند و سوگوارِ زمان. صدای باد هم که در میان برگها بپیچد، چونان تیغِ تیزِ چیزی در گذشته است، که فرود میآید. صدای باران، صدای دویدنِ کودکیها در خانهی پدری است، و بوی سیب، یادی از عطر موی مادر. هیچ ماجرایی نیست که مغاکی از گذشته را بیرون نکشد و هرآنچه هست، اشارتی به زخمی است. این «حافظهی نفرینشده»، چون مغاکی تاریک، تبعیدیان را در بر میگیرد و هرچه میکوشند، بگریزند و به یاد نیاورند، تاریکی فراگیرتر میشود و بیشتر به درون خود میکشد. در تبعید، خاطراتِ رفته، سرمایهی رنجاند. آنجا، هر چه در گذشته بود، ناگهان، همه تبدیل به زخمِ کهنهی فراق میشود. دریغِ گذشتهای که از دست رفت و تکرار نخواهد شد و عزیزانی که «اینجا و اکنون» نیستند تا مرگِ گذشته را تسکین شوند. تلخ، مثل زهر، سنگین، چونان تخته سنگ، سخت، همچون ناگهان نیستی.
برای یک تبعیدی، همه کساناش، بارها مردهاند. هر خاطرهای که از پستوی گذشته برخیزد، آنکه در آن لحظات شریک تو بود، میآید، حاضر و ناظر میشود، اما نمیرود، که میمیرد. لحظاتی که در گذشته مدفون شدهاند و کسی که همراه تو بود و دیگر نیست. و چنین است که در تبعید و با هر یادی، تلخیِ بیپایانِ سوگواری بر مرگ یادگاران نیز فرا میرسد. اما تبعیدیان، از سوگواری میگریزند. وقتی که از ریشهها جدا باشی، دلیریِ مواجهه با سوگ را نخواهی داشت. آنجا، فراموشی هم پناهگاهی است، و فریب این که چارهی زخم فقدان، فراموشی است. به هیچ پارهای از گذشته نباید اندیشه کرد. یادی نیست، هرچه هست مرگ است.
اما فراموشی هم چارهی رنج نیست و بیمار میکند. «حافظه» به خواب میرود تا رنج کم شود، اما فراموشی دروازهی تاریکی را باز میکند و سیاهی گسترش مییابد. با هجوم فراموشی است که سوگواری ناتمام میماند. چنان که گویا تبعیدیان، همیشه سوگوارند. نه تنها سوگوار گذشته، بلکه ماتمزده برای آینده. ترس از آن تاریکیها که در پیش است و هول از آن سیاهی محتوم که خواهد رسید. تبعیدیان، سوگوار مصیبتهای آینده هم میشوند. نگران مصیبتی که نرسیده است و اندوهگین غمی که بالاخره قرار است بیاید. وقتی که دلبستگانت شریک و همراه زندگی تو نباشند، چه تفاوتی دارد که فقدان و مصیبت در گذشته باشد یا آینده؟ هر چه هست، زمان سوگواری، از هماکنون آغاز شده است.
و عجیب نیست که برای ملتها نیز «فراموشی» راهی به نجات نمیگشاید. شاید آنها امیدوارند که اگر گذشته فراموش شود، رنج هم ناپدید شود. شاید منتظرند که از میان فراموشی، راهی به شادی باز شود. شاید دل بستهاند به اینکه همه چیز را دوباره و باردگر آغاز کنند. اما در نهایت، «فراموشی» نه روزنهای به امید، که راهی به درون تاریکی میشود. اگر فراموشیِ زخمهایِ گذشته، راهی به آرامش نمیگشاید، شاید که باید به یاد آورد و حافظه را دوباره فرا خواند و پرسید که بر ما چه گذشته است؟ شاید که باید سوگواری کنیم. در تبعید بود که دانستم اگر با گذشته تعیین تکلیف نکنیم، رهایمان نخواهد کرد. حافظه اگر ضعیف شود، خویشتن نیز فراموش خواهد شد و تاریکی اگر غلبه کند، رستگاری ممکن نخواهد بود. فکر میکردم که اگر گذشته را بگذارم و بگذرم، فرصتی برای دوباره ساختن بدست میآید، اما دیدم که هیچگاه رنج با نسیان به محاق نمیرود.
در تبعید بود که دانستم اگر با گذشته تعیین تکلیف نکنیم، رهایمان نخواهد کرد.
بسیار چیزها هستند که فراموش شدند. گاه عزیزی از گذشته، خاطرهای میگوید که لحظهای از آن را به یاد ندارم. خواهرم چیزی مینویسد از کودکی، و حیرتزده میشوم که آن روزها من کجا بودهام؟ با اینهمه، «تصویر»هایی هست که ماندهاند. پارههایی گسیخته و کوچک از یک دوران از دست رفته.
همسایهای داشتیم که دخترانش ناپدید شدند و دیگر خبری نشد. پشتش خم شد و از دست رفت. زمزمه بود که برایشان چند اسکناس نو آوردهاند که این مهر دختران شما است. یادم هست که در کوچهی نوربخش، بین همسایهها اختلاف افتاده بود. کسانی هوادار «حاکم» شدند و دیگرانی که مخالف او بودند. وقتی از کوچه میگذشتیم، میدیدم که برخی همسایگان روی از هم برمیگرداندند تا سلامی ندهند و حرفی نزنند. بچههایی که در محله رفاقت داشتند، و کودکی را با هم گذرانده بودند، ناگهان دشمن یکدیگر شده بودند. مادرم میگفت که پیش از آن، دلها بهم نزدیکتر بود. یکبار در حیاط خانهمان، بازی میکردم که دیدم جوانی از روی دیوار به درون حیاط پرید. ترسیده بود و نفس نفس میزد. مادربزرگم در حیاط، مشغول شستن ظرفهایش بود و بلافاصله کاسهای را پر از آب کرد و به او داد. آن جوان، آب که خورد از راه گریز پرسید، و مادربزرگم او را تا در خانه برد و راه نشان داد. بعدها دانستم که او هم یکی از جوانان محلهی ما بود. چند دقیقه بعد، از همان مسیر و از روی دیوارها چند تن دیگر رسیدند و سراغ مردی فراری را گرفتند. مادربزرگم گفت کسی را ندیده و من گیج و مبهوت، نمیدانستم که بر ما چه میگذرد.
در آن سالها، تا مدرسه پیاده میرفتم و برمیگشتم. دورهی دبیرستان، مدرسه آنقدر دور بود که نزدیک به ساعتی، قدم میزدیم تا به مقصد برسیم. چگونه است که از آن سالها، جز چند خاطرهی کمرنگ چیزی برایم نمانده است؟ حتی جزئیات آن مسیری که هر روز میرفتم، دیگر به یادم نیست. اما آن معلم را به یاد دارم که مهربان بود و خندان و همیشه در کلاس، حرفهای دیگری میگفت. اواسط سال بود که دیگر نیامد. شایع شد که دستگیرش کردهاند. و مدتی بعد، وقتی در حیاط مدرسهی حکیمنظامی و در صف صبحگاه ایستاده بودیم، خبر دادند که دیگر نخواهد آمد. اتهاماتش یادم نیست. اما سکوت بچهها در تمامی آن روز یادم نمیرود.
شبی بود که در شهر زلزله شد و بخشی از دیوار خانهی ما به داخل کوچه ریخت. در خواب بودم که مادرم سراسیمه بیدارمان کرد و ما تا کوچه دویدیم. آن شب را تا صبح میهمان همسایه شدیم. نگران بودند که بنای کهنهی خانهی ما درهم بریزد. روز بعد اما برگشتیم و در خانه ماندیم. تَرَکهای دیوار خانه هر سال بزرگتر میشد، و کاری از ما ساخته نبود. و همهی نوجوانی من در همان خانه میگذشت.
یکبار ظهر بر سر سفره نشسته بودیم. برادرم نیز که از شهری دور برای تعطیلات به خانه برگشته بود، کنار من بود. حتی یادم هست که آن روز چه خوردیم. و ناگهان شیشههای خانه درهم شکست و خردههایش تا وسط اتاق پرتاب شدند. غبار سیاهی داخل خانه پیچید و صدای مهیبی آمد که همه همسایهها را به کوچه کشانید. ما به پشت بام رفتیم و دیدم که دودی سیاه در نزدیکی خانهی ما به آسمان رفته است. میگفتند که یکی از بمبهای عراقی در نزدیکی مسجد محل ما بر زمین خورده است.
دوران جنگ بود و برق همیشه قطع و وصل میشد. غروبها پدرم در تاریکی و تنهایی، داخل اتاق پشتی قدم میزد. سهمی از شادی اما نبود.
دوران دانشگاه را با اعتراضها و اعلامیهها به یاد دارم. سالهای شور جوانی. شبی که همه خوابگاه شهرک را اتاق به اتاق رفتیم و همه دانشجویان را به اعتراض فردا دعوت کردیم. اجازه نداده بودند که از بلندگوی خوابگاه استفاده کنیم. بسیاری از خاطرات گریختهاند. فراموش کردهام که بر سر دوستان چه آمد؟ حتی برخی نامها ناپدید شدهاند. کتابها را کجا گذاشتم؟ رفقا را آخرین بار چه وقت دیدم؟ فراموش کردهام که سفرهایمان چگونه بود. خاطرات دانشگاه کمرنگ شده است. حتی آن اتاق کوچک کرایهای که دو سال در آن زندگی میکردم، به خواب میماند. اتاقم نزدیک دانشگاه بود. رفیقی داشتم که ساز میزد و اتاقهایمان یک کوچه فاصله داشت. شبی برای تلفن کردن به خانه رفته بودم و هنگام بازگشت، دیدم که چند نفر دورهاش کردهاند و او هراسان ایستاده است. فریاد میزدند که تو غلط میکنی ادوات مطربی را در خیابانهای شهر، اینطرف و آنطرف میبری!
دیدم که هیچگاه رنج با نسیان به محاق نمیرود.
از آن گذشتهی درهم ریخته و فراموششده، پارهای هست که به روشنی در خیالم مانده است. آنقدر واضح که هیچگاه فراموش نمیکنم. کودک بودم. برف که میبارید، در اتاق پشتی، با خواهرم، رقص نور بخاری نفتی خانهمان را بر روی سقف اتاق نگاه میکردیم. باریدن برف، نوید تعطیلی مدرسه بود و سرآغاز شادی. اتاق گرمِ خانهی کلنگیِ ما، که آن زمان، بزرگ و سترگ به نظر میرسید و برای من همچون قلعهای کهن جلوه میکرد، امنیت و آرامش عجیبی داشت.
خانهی ما دوطبقه بود که همکف آن ساکنی نداشت. آنجا، بعد از مادربزرگ و پدربزرگم، همیشه خالی ماند. طبقهی بالا، سه اتاق داشت که یکی از آنها در فصل سرما، همیشه سرد بود. دو اتاقِ «تو در تو» نیز بود که زمستانها در آن زندگی میکردیم و با یک بخاری نفتی گرم میشد. دورهی جنگ بود و نفت، کمیاب، و نمیشد که کل خانه را گرم کرد. پس گرم کردن دو اتاق به نظر کافی بود. اتاقهای دیگر خانه، سرد بودند و تنها این دو اتاق تو در توی طبقهی بالا گرم میشدند. برای من که کودک خردسالی بودم، آنجا به عزیزترین جایگاه این جهان در زمستانها، تبدیل میشد.
بخاری ارج، همیشه در اتاق پشتی بود. اتاقی که رو به حیاط داشت. برف که میبارید، از پنجره بیرون را نگاه میکردیم. اتاق گرم بود و بیرون سرد. برف کل حیاط را سپیدپوش میکرد. هنوز کسی بیرون نرفته بود و جای پایی روی برفها نبود. سرد و ساکت و مرموز. سفیدی برف، حیاط خانه را کمی روشنتر از همیشه میکرد و کمی کوچکتر. وقتی از بالا نگاه میکردی، با اینکه چراغی نبود، اما زمین از نور برف روشن بود. با شادی و شگفتی، برف را نظاره میکردیم. هم برفِ روی زمین را و هم برفی را که از آسمان سرازیر بود. دانههای شگفتی که با شتاب سرازیر بودند. بعد از دیدنِ چند بارهی برف، روی فرش کهنهی اتاق، دراز میکشیدم و رقص نور شعلههای درون بخاری را که روی سقف خانه حرکت میکرد، تماشا میکردم. گاه ساعتها چنین میگذشت.
لحظهای از آن لحظات را خوب یادم هست. گویی که زمان ایستاده باشد و هماکنون در آن لحظه باشم. لحظهای که فراموش نمیکنم. هیچ رویداد شگفتی در آنجا نبود و همه چیز همچنان روزمره مینمود. وقتی بود چون اوقات دیگر. آنجا گویا که زمان ناگهان ایستاد و من با خود گفتم که ما همیشه اینجا نخواهیم بود، در این چاردیواری گرم و آرام و امن. و از خود پرسیدم که سرنوشت چه خواهد کرد؟ «خانهی ما» چگونه از هم خواهد پاشید؟
به زمان فکر کردم. به آیندهی مرموز نامعلوم نیامده و اینکه چه چیز در انتظار ماست؟ انگار که هماکنون بود. انگار که هماکنون است. برای من که فراموشی، بزرگترین گریزگاه زندگی بود، این لحظه در برابر چشمهایم مانده است. حتی حس گرمای بخاری در آن لحظات هم هست. حتی رقص نور شعله را هم میبینم. این لحظه، درست همین لحظه، دشنهای است بر جانم. مینشینم و گاه میگویم دیدی که سرنوشت چه کرد؟ مینشینم و میگویم، دیگر چه در آستین داری، ای هرز خشمگین بیمروت، ای روزگار؟ از «خانهی ما» چه میخواهی؟