با ابراهیم گلستان

۱7 دفترهای آسو با ابراهیمگلستان ها، هدایت و دیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ درباره نژاد ‌ سیروسعلی

نشر آسو ‌www.aasoo.org ها، هدایت و دیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره نژاد ‌ سیروس علی )2022 (اکتبر 1401 چاپ نخست، مهر آنجلس ‌ لس صفحه ۹۹ editor@aasoo.org سازی، نویسندگی ‌ نمایه: ایران، فیلم حق چاپ و نشر الکترونیکی وکاغذیکتاب محفوظ است. ی تجاری از این اثر ممنوع است. ‌ استفاده بازنشر مقالات یا بخشی از آنها با ذکر مأخذ آزاد است.

وگو حدود بیستسال پیشانجام شده است؛ دقیقاً هجده سال. ‌ اینگفت زمانیکه ابراهیمگلستان هشتاد سال و بیشتر داشت و من شصت سال بودکه من چند روز پیاپی به دیدن او رفتم و با ۲۰۰۴ و کمتر. در سال وگو در آرشیو ‌ او بهگپ وگفت نشستم اما از آن زمان تاکنون، اینگفت همه تأخیر ‌ من خاک خورده و رنگ چاپ به خود ندیده است. دلیل این وگوی من با ابراهیمگلستان به پایان نرسیده بود ‌ این استکه هنوزگفت صورتکتاب درآمده ‌ تر با او، به ‌ وگوی مفصل ‌ که باخبر شدم یکگفت اینکه کار من ‌ انداخت. برای ‌ است و این کارِ مرا از تازگی و طراوت می حاصل نشده باشد، ترجیح دادم یکگزارش از دیدار با آقای ‌ کلی بی ‌ به سی منتشر شد و بسیار ‌ بی ‌ گلستان بنویسمکه نوشتم و همان وقت در بی

ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره 6 ی من با آقایگلستان از نظر ‌ توجه برانگیخت.گذشته از این، هنوز مصاحبه شد اما منکه آن زمان در اروپا ‌ خودم کامل نشده بود و باید تکمیل می بودم، به ایران رفتم. چاپ آنکتاب دیگر، مرا در پیگیریکار خودم برای تکمیل مصاحبه هم سستکرد و آن سستی تا به امروز ادامه یافته است. چند وقت پیش، دوستی از اهالی مطبوعات زنگ زد و از من خواستکه ی آقایگلستان بنویسم.گفتم به چه مناسبت؟گفت امسال ‌ چیزی درباره ها ‌ وگویسال ‌ صدمینسال تولد اوست. این یادآوریمرا دوباره به یادگفت سراغش رفتم و آن را از آرشیو بیرون آوردم و تنظیمکردم ‌ پیش انداخت. به که به مناسبتصدمینسال اوچاپکنم. واقع این استکه تکمیل آن دیگر خصوصکهگلستان هم دیگر گلستان ‌ بعد از هجده سال معنی نداشت، به انگیز راکه ‌ یحیرت ‌ بیستسال پیش نیست و شاید امروز دیگر آن حافظه داد، نداشته باشد. زمانیکه من او را ‌ وگو از خود نشان می ‌ در هنگامگفت گوید که ‌ ای باورنکردنی داشت. در همان اول مصاحبه می ‌ دیدم، حافظه آورد. این حرف را اول باور نکردم اما ‌ اش به یاد می ‌ سالگی ‌ وقایع را از دوسه رفت، بهصدقگفتارشپی بردم. مثلا ضمن ‌ همچنانکه مصاحبه پیشمی مصاحبه معلوم شد که اسم تمام معلمان و دبیران و استادان خود را به یاد آورد که فرضاً ‌ انگیز بود و هست. یا به یاد می ‌ دارد و این برای من شگفت جز ‌ محمد حجازی را اولین بار و آخرین بار دقیقاً کجا دیده است. البته به تردید از ‌ انگیزی است. او بی ‌ حافظه،گلستان از نظر من اساساً آدم شگفت ی ‌ یزنده ‌ تریننویسندگانایراناستو به باورمنتواناتریننویسنده ‌ برجسته ی ‌ ی همسایه ‌ های کوتاهش مانند «طوطی مرده ‌ ایران. بسیاری از داستان های «اسرار ‌ من»، «در خم راه»، «از روزگار رفته حکایت» و نیز رمان حال، ‌ ی جنی» و «خروس» در زبان فارسی همتا ندارد. درعین ‌ گنج دره

7 ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره غیراز ‌ اینکه به ‌ های ایرانی هم هست، برای ‌ ی فیلم ‌ ترین سازنده ‌ او برجسته و ۱۳۳۰ ی ‌ ها، یعنی دهه ‌ وقت ‌ های سینمایی، در مستندسازیکه آن ‌ فیلم مانندی خلقکرده است؛ «موج و ‌ ، هیچ باب نبود، شاهکارهای بی ۱۳۴۰ ی ‌ هایگوهر» درباره ‌ ی خارک، و «گنجینه ‌ ی جزیره ‌ مرجان و خارا» درباره غیراز قدرتنویسندگی، نثر ‌ جواهراتسلطنتی ایران، از این دستاست. به یک از نویسندگان ‌ یخودکرده و مانند آن را در هیچ ‌ او نیز همواره مرا شیفته ام. نثر او در نثر قدیم فارسی ریشه دارد و از گلستان سعدی ‌ معاصر ندیده دیگر، گلستان ‌ عبارت ‌ خورد. به ‌ ها آب می ‌ و مقامات حمیدی و امثال آن ی سنت ‌ ی قدیم ایران است و نثرش ادامه ‌ ی نویسندگان برجسته ‌ از سلاله کلی فراموش مانده است. ‌ نثرنویسی در ایران؛ امریکه در دوران معاصر به ونسب استکه هزار سال نثر و شعر فارسی و ادبیات ‌ ای بااصل ‌ او نویسنده هایش مانند نثرش از ادبیات فارسی ‌ سر خود دارد؛ داستان ‌ ایران را پشت گیرد. چنین استکهسواد کلاسیکاو، با دانشروزگار ‌ قدیمسرچشمه می آمیزد ‌ همتاست، در هم می ‌ اشکه باز هم بی ‌ ویژه سواد بصری ‌ خودش، و به یخلقیاتآقایگلستان ‌ سازد. یکنکته هم درباره ‌ و از او موجودی یکتا می دهدوشگفت ‌ بگویمو تمامکنم.خلقیاتشبسیاریازمخاطبانشرا آزار می اشبر آثارشچنانسایه افکندهکه از رویخلقیاتش، ‌ اینکه صراحت لهجه کنند. اما خلقیات آقایگلستان به ما مربوط نیستو از ‌ آثارش را داوری می رویخلقیاتنباید آثارکسیرا بهداوریگرفت. چونخلقیاتهرکسمانند کم ‌ تواندماندگارباشد.خلقیاتشدست ‌ وجوداوماندگارنیستاما آثارشمی دهد. چونخلقیاتشمتعلق به خودش ‌ ی آثارشتغییر نمی ‌ داوریمرا درباره وگویبیست ‌ هرحال، اینجا آنگفت ‌ و آثارشمتعلق به زبان فارسی است. به کنم. باشد که به خواندنشبیرزد. ‌ سال پیشرا تقدیم می

ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره 8 داشت و گلستانای به نام ‌ نويس بود و روزنامه ‌ ام پدرتان روزنامه ‌ شنيده ها و روزگاری ‌ اسمگلستان هم از همان روزنامه آمده است. محيط و آدم های روزنامه و نويسندگانش ‌ که در آن پرورش يافتيد چطور بود و آيا آدم آوريد؟ ‌ را به خاطر می های ‌ من يک چيز مضحکی دارد مغزم و آن اين استکه خاطره گلستان: گردد. مثلاً وقتی خواهر کوچک منکه سه سال ‌ من به خيلی قديم برمی آيد ‌ فقط تولد او يادم می ‌ آمد، يادم است. نه ‌ تر از من است، دنيا می ‌ کوچک هم، برخوردیکه با عمويم در خيابان داشتم، يادم ‌ بلکه شش ماه قبل از آن ی بنادر، اما هنوز نرفته بود ‌ آيد. عمویی داشتمکه شده بود رئيسعدليه ‌ می پستش را تحويل بگيردکه با ما، من و خواهر بزرگم، توی خيابان برخورد عليککرديم، ماچمکرد. در واقع من آن موقع دو سال و ‌ کرد. با او سلام نيمه بودم. منخيلیخوب آنصحنه يادم است. بعد هم عمو رفتو شش ماه بعد مُرد و آن ششماه هم شيراز نبود. مرگ او، مصادف با تولد خواهر او مُرد و من او را ــ فرضکنيد ــ ۱۳۰۴ کوچک من بود. در ماه شهريور ام؛کجا، ‌ ها را نوشته ‌ ديده بودم ولی خوب يادم است. اين ۱۳۰۳ در اسفند يادم نيست. نوشتند. چاپ سنگی بود و من ‌ موقع با قلم می ‌ هرحال، روزنامه را آن ‌ به کشيد. ‌ نشست و ترياک می ‌ آيد که پدرم توی خانه بعدازظهرها می ‌ يادم می داد يکی از نوکرها ببرد، بدهد به ‌ نوشت و می ‌ اش را هم می ‌ ضمناً سرمقاله ابرام. ‌ مَم ‌ گفتیمکَل ‌ قلمکه خطاطیکند. ما به او می ‌ محمد ابراهيم مشکين طورکه توی اتاقش نشسته ‌ خانه هم داشت. همان ‌ ابرام يک مکتب ‌ مم ‌ کل ‌ خواندند، همان ‌ ها هم دورتادور مکتب نشسته بودند و درسمی ‌ بود و بچه نوشت. خيلی چيزها هم نوشته ‌ های خطی را می ‌ نشست وکتاب ‌ جا می

9 ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره بردند ‌ ماليدند، می ‌ است. يککاغذهایی بودکه شمع زردرنگی روی آن می چیهم يادم است؛ اسمشــ مثل اينکه ــ ميرزا اسدالله ‌ خانه ‌ خانه.چاپ ‌ چاپ سرا ‌ چرخاندند. توی حياطکاروان ‌ خانه را می ‌ بود. خودش و پسرش چاپ خورند و ‌ اند و دارند نواله می ‌ ديدمکه شترها خوابيده ‌ رفتم، می ‌ بود. وقتی می رفتيم بالا، دوسه تا اتاق ‌ ها می ‌ جور چيزها. از پله ‌ اند و از اين ‌ بارشان را آورده گذاشتند ‌ ممدابرام نوشته بود، روی سنگ می ‌ هایی راکهکل ‌ بودکه نوشته وقتکسانی ‌ ها يادم هست. آن ‌ زدند. ليتوگرافی بود ديگر. این ‌ و تيزاب می آيد. ‌ طور مشخص يادم می ‌ به ‌ ها ‌ کردند، آن ‌ همکه در دستگاه پدرمکار می علی صورتگر، قبل از اينکه برود فرنگ، با پدرم همکاری ‌ وقت لطف ‌ يک طور. نوبخت البته يادم ‌ کرد برای پدرم. نوبخت هم همين ‌ کرد.کار می ‌ می های پدرم، ‌ آيد.گويا پدرم برای منگفته بود. خب، بودند ديگر. رفيق ‌ نمی چيز يادم است. ‌ هاییکه شيراز بودند، يادم است. همه ‌ آن شد؟ ‌ تاچندسالگی شما آنروزنامه منتشر می مُرد. حالا ۱۳42 شد. پدرمسال ‌ روزنامه؟ تا وقتی پدرم زنده بود، منتشر می ی ‌ اینوشتهدرباره ‌ ای؟يککسیمقاله ‌ يارشاطر انسکلوپدیدرآورده.خوانده دانم يککسی به اسم لياقت ‌ ی پدرمکه سردبير اين روزنامه، نمی ‌ روزنامه ها نبود. سردبير نبودکهکسیسردبير باشد. ‌ ها اينحرف ‌ وقت ‌ بوده. اصلاً آن ازجمله نوشتهکه مردمشيراز، از آنجاکه پدرممخالفمصدقبود،عصبانی آنکه علتْ ‌ اش را غارتکردند؛ و حال ‌ خانه و روزنامه ‌ شدند، ريختند چاپ اين بودکه پدر من با مصدق رفيق نزديک بود. اصلاً نزديکِ نزديک بود. وقتی من آمدم تهران، تازه هم عروسیکرده بودم، پدرم آمد تهران. مصدق ی دعوایش با سيد ضيا بود. اما وقتی پدرم آمد تهران، ‌ هم توی بحبوحه

ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره 10 ی ما. بعد همکه پدرم رفت، به منگفت ببرمتخانه. اصلاً ‌ اصلاً آمد خانه خاطر اين بودکه سيد ‌ گويند ديگر. آن حمله و غارت درست به ‌ پرت می نورالدين(يکسيدیبودشيراز، به اسمسيد نورالدينکهحزبیهم درست دار ‌ را جمعکرده بود و چون طرف ‌ ای ‌ کرده بود به اسم حزب نور) يکعده سيد ابوالقاسمکاشانی بود و سيد ابوالقاسم هم با مصدق مخالف بود، ی پدرم را آتشزدند. ‌ ريختند روزنامه چهسالی بود؟ مرداد. من ۲۸ شش ماهی قبل از ‌ مرداد بود. شايد پنج ۲۸ درست قبل از مرداد ۲۸ شيراز نبودمکه تاريخ دقيقش يادم باشد. من پانزده روزی قبل از داشتم. او مرا شناخت. رفتم ‌ آمدم پهلوی دکتر مصدق، ازش فيلم برمی ی حقوق و شيرازی بود و ‌ پهلوی شايگانکه استاد من بود در دانشکده برداریکنم ‌ خواهم از مصدق فيلم ‌ شناخت مرا، رفتم پهلویشگفتم می ‌ می ام ولی چاپ نشده.گفت: «"آقا" امروز اوقاتش تلخ ‌ ها را من نوشته ‌ ــ این ی ‌ توانم بهشبگويم، خودتبهشبگو.» روزی بودکه تویخانه ‌ است، نمی مصدقجمعشده بودندکه برایرفراندوم تصميم بگيرند.همههممخالف توانم بهش ‌ رفراندوم بودند. گفت: «امروز اوقاتش تلخ است، من نمی کنی، وقتیجلسه تمامشد، بيا بهش ‌ بگويم.خودت، اگر مسئوليتقبولمی گذارم پشتدر بايستی. وقتی بيرون آمد، بهش بگو.» همينکار را ‌ بگو. می خواهم ‌ همکرد. وقتی مصدق آمد بيرون،گفتم: «آقا، من برای تلويزيون می دانستم ‌ برداری بکنم.»گفتم،گفتم،گفتم... .گفت: «بله آقا؟» من می ‌ فيلم دهم.» من رفتم ايستادم ‌ کند.گفت: «شما باشيد، من خبر می ‌ دارد فکر می ی خوبی ‌ آنجا. بعد هم رفتم تو. خيلی قشنگ، رختخواب تميز و پيژامه

11 ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره هم پوشيده بود و تو رختخواب خوابيده بود، در حال استراحت. خب، چی. من هم فيلم و عکس برداشتم. وقتی خواستم از صورتشعکس ‌ هيچ بردارم، نورسنج را بردم روی صورتش،گفت: «اين چيه آقا؟»گفتم: «اين کند؟»گفتم: «يک فلزی توش هست ‌ کار می ‌ نورسنج است.»گفت: «چه دفعهگفت: «بابا حالش چطوره؟» ‌ گيرد.» يک ‌ ی نور را می ‌ لا لا لا، اندازه گيرم ‌ شکهکرده بود و از جاده بيرون برده بودکه غافل ‌ کلی من رو دل ‌ به ً‌ اصلا ام. ‌ کند. واقعاً هم تعجبکردم. شنيدم، ولی فکر نکردمکه درست شنيده خوام،چه فرموديد؟»گفت: «بابا!شنيدمکه ناراحتش ‌ گفتم: «خيلیعذر می ی مِهر بدان مُهر و نشان استکه ‌ اند. از قول من بهش بگو که حقه ‌ کرده چی. منکارم راکردم و آمدم بيرون. ديگر ‌ ها. هيچ ‌ بود...» و از اين حرف گفتم؟ ‌ اش. خب، چه می ‌ هم مصدق را نديدم تا روز محاکمه کرديد که صحبت به اينجا ‌ صحبت می ايرانيکا ی انسکلوپيدیِ ‌ درباره کشيد. ایکه راجع به مناست، بخوانيد. ‌ آره نوشتهکه...خببنويسند. اصلا آنتکه کشکاری نداشته و ‌ ی زحمت ‌ يککسی مقاله نوشتهکه اين آدم به طبقه گويند؟ ‌ هایاولشهمه اشرافی بوده و... اشرافچيست؟ اصلا چه می ‌ قصه ی ‌ وقت نوشتهکه... چه بگویم؟! کتاب اول من اصلاً اسمشمال واقعه ‌ آن جوری است. ‌ وحال آن ‌ هایش مال وضع ‌ آذربايجان است ديگر و تمام قصه خواهند ببرند ‌ ی افسری است که می ‌ ی «آذر، ماه آخر پاييز» قصه ‌ قصه ی ديگرش مربوط به زن افسری استکه شمعدانش ‌ اعدامشکنند؛ قصه ی ديگرش مال يک پسر دهاتی ايلياتی ‌ خواهد ببرد بفروشد؛ قصه ‌ را می یکلفتی استکه ‌ ی اولش قصه ‌ استکه از دست خان فرار کرده؛ قصه

ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره 12 های آخرشهم، يکی «تب عصيان» استکه تمامش ‌ ترسد؛ قصه ‌ دارد می ی يک ‌ ی «بين امروز و فردا» قصه ‌ مربوط به زندانيان سياسی است و قصه نويسند ديگر، ‌ اند. خبمی ‌ روشنفکر و يککارگر استکه توی زندان افتاده شودکرد؟ ‌ کارشمی ‌ چه اند، امضا دارد؟ ‌ یشما نوشته ‌ ایکه درباره ‌ امضا دارد؟ آن مقاله هاگويا امضا دارد. ولی اين را (فرهاد) دفتری ‌ یمقاله ‌ حتماً امضا دارد. همه برایمن فرستاد. نوشتيد؟ ‌ وقتمطلبمی ‌ یپدرتان،شما هيچ ‌ درروزنامه ی نمازی؛ حاج ‌ بله. يک مرتبه آقایی بود که مرد خيّری بود، از خانواده داد. ‌ ای را خيريه کرده بود، خرجش را می ‌ محمد نه، پسرش بود. مدرسه ای بود. يک باغ بزرگ در اختيار مدرسهگذاشته بود. ‌ العاده ‌ ی فوق ‌ مدرسه ی ‌ خانه ‌ خانه درستکرده بود. بعد هم پسرش آمد آن مريض ‌ يک مريض کرد. ‌ کنگ، آنجاها زندگی می ‌ بزرگ نمازی را درستکرد. در چين، هنگ ای بودکه در روزنامه ‌ ای نوشتم. اين اولين مقاله ‌ برگشته بود. من يک مقاله چاپکردم، خيرمقدم به اين آقای نمازیکه برگشته بود به شيراز. يک ی«باباکوهیِ»حجازینوشته بودم. آمده بودشيراز. شما ‌ ایهم درباره ‌ مقاله کس ‌ اول. هيچ ‌ نويسيد؟ يک آدم درجه ‌ ی حجازی چيزی نمی ‌ چرا درباره العاده است. خب، بالاخره ‌ نويسد، اصلاً فوق ‌ ی مستعان چيزی نمی ‌ درباره وقت ‌ گويد چرت نوشته؟ آن ‌ گويند چرت نوشته. که می ‌ قصه نوشته، می اند؟ يعنی ‌ اند، خوب است؟ چون چپ بوده ‌ ها نوشته ‌ مزخرفاتیکه چپ اش وحشناک خراب است، ‌ ها؟! حجازی ساختمان قصه ‌ چه اين حرف

13 ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره ناله و فلان است. بسيار خوب، مگر ‌ گويند چُس ‌ وپرت است. می ‌ چرت اشهم جور ديگر است. ‌ جوری است، يکی ‌ اش اين ‌ ناله چيست؟ يکی ‌ چُس شود؟ اين بدبخت ‌ ی ادبی بهخودشبگيرد، درستمی ‌ حالا اگر کسی قيافه گويد «تابستانکه خدا ‌ ی ديگر نوشته است. می ‌ تر از هر نويسنده ‌ که ادبی ی باباکوهی، همان ‌ کند»، يا مثلاً در خود قصه ‌ ها را طلا می ‌ حاصل رنج ی پرتی است، ‌ داستان باز بهار آمد و معنی زندگی عوض شد. قصه قصه اند، ‌ هاسوزناکنوشته ‌ ها،ولیخيلی ‌ خيلیهمپرتاست، ازهمانسوزناک اند. ‌ هاسوزناک ‌ یقصه ‌ همه ی باباکوهی حجازی. خوششآمده ‌ هرحال، يکمقاله نوشته بودم درباره ‌ به ی ‌ ی يک دادگستری، ليسانسيه ‌ نوشتند وکيل پايه ‌ بود. امضا هم داشت. می آموزسالچهارم دبيرستان ‌ یفلان. من امضاکرده بودم «دانش ‌ فلان، ديپلمه شاهپور شيراز». وقتی آمده بود شيراز، تلفنکرده بود به مدير مدرسهکه اين بيايد پهلوی من. هيچ هم به فکرشنرسيده بودکه من پسر کسی هستمکه ی ‌ طور وحشتناکی با من بد بود. سايه ‌ رفيقشهمهست. ناظم مدرسه هم به ها بد بودند با اين ‌ کردم و این ‌ زد، برای اينکه من ورزش می ‌ مرا با تير می ها. مهم نيست. آمد سر کلاس،گفت: «گلستان بيايد بيرون.» من ‌ حرف خواهد مرا تنبيه بکند.کاریهم نکرده بودم. آمدم بيرون. ‌ فکر کردمحتماً می گفت: «يالله برو درشکه بگير،سوارشو، برو باغخليلی. آقایحجازیتو را چی، رفتيم. دفتر انشا را همگذاشتيمزير بغلمانرفتيم. ‌ خواسته است.»هيچ خيلی هم محبتکرد. اين اولين برخورد رودرروی من با حجازی بود. دو العاده هم توی دفتر انشای من نوشت. بهشگفتمکه برای ‌ ی فوق ‌ تا جمله يادگار توی دفتر انشای من چیزی بنويسد. انشای مرا خواند، خوشش آمد. وهوا بود. انشا موضوعشاين بود: ‌ هایخودشبود. توی آنحال ‌ مثل نوشته

ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره 14 ای نسيم اردیبهشت! آخر فکر کن، موضوع انشا «ای نسيم اردیبهشت!» سرهمکرده بودم. ‌ ولی خب، من نوشته بودم. يکچيزهای مزخرفی پشت ها خوشش آمده بود، پشت دفترم نوشت که «رنج ‌ هم از آن حرف ‌ اين شرط آنکه ‌ نداشتن از رنج داشتنکمتر است»؛ يکی ديگر: «نيکیکنيد به کنيد، وگرنه نخواهند گذاشتکه نيک بمانيد.» چقدر ‌ ندانند که نيکی می درست است اين؟ چقدر درست است؟ آخرين بار کِیحجازیرا ديديد؟ بود؛ وقتی بودکه داشتم ۱۳۴۵ آخرين باریکه من حجازی را ديدم، سال کردم. او هم عضو نظارت بانک ملی ‌ هایگوهر» را درست می ‌ «گنجينه دوازده نفر بودند که ‌ ها بودند. يازده ‌ آبادی بود، خيلی ‌ بود. او بود، دکتر علی ها باز شود و ‌ های جواهرات بانک، جلوی این ‌ آمدند، مُهروموم ‌ بايستی می آمد بيرونکه فيلم بگيرم، بعد دوباره سر ‌ بعد بسته شود. بايد جواهرات می جايشانگذاشته شود. اما نه، اين آخرين مرتبه نبود. آخرين مرتبه، روزی خواست توصيه بکند که من ناصر ‌ اش. می ‌ بودکه مرا دعوتکرد بروم خانه وخويشش بود، توی فيلم بگذارم. من هم خيلی دلم ‌ مطيعی راکه قوم ‌ ملک خواست اينکار را بکنم. چون پسر خوبی بود. ‌ می ی پدرتان ‌ برگرديم به صحبت شما. داشتيد از مقالاتی که در روزنامه کرديد. ‌ ايدصحبتمی ‌ نوشته ی بابامچيز نوشتم. اصلاً پروبلم درست ‌ تر تویروزنامه ‌ بعدشخيلیجدی کردم برای پدرم. در جنگجهانی دوم، موقعیکه ارتشهشتم حملهکرده ی علمين شکسته بود، چرچيل نطقکرد. من هم گوش ‌ بود و محاصره

15 ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره نوشتم. نهکه ترجمه ‌ گفت، من به فارسی می ‌ کردم به راديو. هرچه او می ‌ می نوشتم؛ مثلتندنويسی. ‌ طور به فارسیمی ‌ بکنم، همين نوشتيد؟ ‌ يعنیکلماتانگليسیرا به فارسیمی شد ديگر. سخت هم بود. ولی بعد برداشتم نطق ‌ آره، تندتر نوشته می ی پدرم و فردايش درآمد. ‌ چرچيل را ترجمهکردم و نوشتم. دادم به روزنامه ها، سيستم خبر و مخابره مثل حالا که نبود. خيلی قديمی بود. من ‌ وقت ‌ آن زنم. خودکنسولگری انگليسهم اين متن را ‌ دارم حرف می ۱۳۲۱ از سال توانست باشد ولی بالاخره ‌ کلمه هم نمی ‌ به ‌ نداشت. خب، متن دقيقکلمه سيم ‌ ها دستگاه بی ‌ نطق چرچيل بود. بعد که اين چاپ شد،گفتند که اين ها. ‌ دارند و از اين حرف ، من آمدم تهران برای دانشکده. کنکور مصادف شده بود با ۱۳۲۰ سال دانستند ‌ ها نتوانسته بودند بروند به دانشکده چون نمی ‌ سوم شهريور. خيلی شود. بنابراين، دانشگاه تصميم گرفت در ماه دی دومرتبه ‌ که چطور می کنکور بگذارد. من برای اينکنکور رفتم تهران. ديگر تهران بودم. سال اول رفتم دانشکده و سال بعد بودکه داستان چرچيل پيش آمد. از آن به اينکه ‌ ی پدرم چيز نوشته باشم. برای ‌ بعد، ديگر يادم نيستکه در روزنامه های چپ و رفقای خود ‌ در شيراز درآمد که بچه سروشی ‌ بعد، روزنامه ها ‌ من بودند؛ توللی بود، رسول [پرویزی] بود، جعفر ابطحی بود و این ،۱۳۲۳ نوشتم. رفتم شيراز، سال ‌ بودند و من توی اين روزنامه چيز می چاپ سروشی ‌ تویکلوبحزب توده يکسخنرانیکردمکه در روزنامه خواستم مارکسيسم را برای اوليای امور حزبتوضيح بدهم! وقتی ‌ شد. می خواستيم برويمشيراز، من بودم و زنم بود وخواهرزنم بود و دخترم لیلی ‌ می

ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره 16 طرف ‌ رفتيم به ‌ ی قند که می ‌ ای بود. از کارخانه ‌ ماهه ‌ هشت ‌ ی هفت ‌ که بچه شيراز، نرسيده به ضرغام، پلی هست به نام پل خان. از روی پل خانکه قشلاق عشاير بود و ‌ اينکه موقع ييلاق ‌ شد؛ برای ‌ خواستيم رد شويم، نمی ‌ می ها ‌ ی این ‌ پل پر شده بود و دوسه تا اتوبوسو چند تا اتومبيل سواری و همه اين طرفگير کرده بودند تا تمام عشاير از روی پل رد شوند. قشقایی و ی مفصل توی ‌ ها بودند. من هم عکسگرفتم. بعد هم آمدم يک مقاله ‌ این ی خيلی وحشتناکی ‌ ها هم چاپشد. مقاله ‌ نوشتم. عکس رهبری ‌ روزنامه ی لشکر بود، سرلشکر فيروز. پدرم ‌ بود. رفيق پدرم استاندار و فرمانده را خواسته بود وگفته بود: «رفيق من هم هستی، ناصرخان هم رفيق تو کند. فوری از ‌ است اما اينکاریکه پسرتکرده، دردسر برایشدرست می شيراز ردشکن برود بيرون. با اتوبوسهم نرود. من يکهواپيمای ارتشی گذارمکه با آن برود.» همينکار را همکرد. يک هواپيمای ‌ در اختيار می چهارنفره داد ما سوار شديم. من و زنم و خواهرزنم و لیلی، رفتيم تهران. طور وحشتناکی به هم خورد. بوی بنزين، عجيب ‌ به ‌ حالم هم توی هواپيما نشستکه بنزين بگيرد. ‌ توی اين هواپيما پيچيده بود. اصفهان هم بايد می توانم ‌ آيم،شما برويد.هرچهگفتند،گفتم نمی ‌ وقتیکه نشست،منگفتم نمی درآمد. رهبری ‌ ميرم. شما برويد.خلاصه، آن مقاله در روزنامه ‌ بيايم. دارم می هم درآمد. ايزوستيا ی ‌ غيراز آن در روزنامه ‌ به ها خوششان آمده بود؟ ‌ مضمون مقالهچه بودکه آن دار ‌ مضمونش اين بود که فارس شلوغ است. در فارس عشاير تفنگ صورتی که دزدهای مسلح دارند ‌ ها را به ‌ هستند. اين گيرکردگی اتوبوس

17 ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره کنند، منعکسکرده بودم! بعد هم يک اتوبوسشرکت نفتهم ‌ غارت می هاییکه بين ‌ رفت، منتظر بودکه راه باز شود، برود. از آن اتوبوس ‌ داشتمی کردند. عکس همگرفته ‌ رفتند پول جمع می ‌ های وسط راه می ‌ بنزين ‌ پمپ بودم ديگر.گفته بودمکه اين اتوبوس شرکت نفت مسئول توزيع اسلحه چنینچيزی. ‌ استبينعشاير! يک ای ‌ ی دبيرستان معلمان برجسته ‌ رفتيد، در دوره ‌ در شيراز که مدرسه می داشتيد؟ کسانی بودندکه مشهور باشند و...؟ های مهم. يک معلمکه من ‌ های خيلی خوبی داشتيم. آره، تمام آدم ‌ معلم اصلاً قبولش نداشتم، طفلک، مهدی حميدی شيرازی بود. معلم ادبيات کرد، شعر قديم را ‌ ی ادبيات قديم اطلاعات داشت، مطالعه می ‌ بود. درباره ایکه من ديدمش، همان سفری ‌ گفت. آخرين مرتبه ‌ خيلی خيلی خوبمی آمدم لندن، او هم توی همان هواپيمایی بودکه من ‌ بودکه رفت و مُرد. می بودم. خيلیضعيفو نحيفشده بود. آدم خوبیهم بود. رمانتيکبود. او پوشيد؛ ‌ جور چيزها می ‌ ، جوراب آبی و سبز و اين ۱۳۱۷ و ۱۳۱۶ در سال شکلی. عاشقمنيژه بود. منيژه و فرحناز دو تا خواهر بودند، اين ‌ کارهای اين یمنيژه. بابایمنيژه، سرهنگشادروان، ‌ عاشق منيژه بود. رفته بود درِ خانه شکلی. ولی ‌ هایاين ‌ گفته بود برويد اينمرتيکه راکتکشبزنيد. از اينحرف تر، پازارگاد بود، بهاءالدين ‌ هایحسابی بودند. از همه مهم ‌ های ما آدم ‌ معلم ی مردم مملکتخودشجلو ‌ قدر از همه ‌ العاده بود. اين آدم آن ‌ پازارگاد. فوق ،کتاب نوشته بودکه چطور توی مدرسه ۱۳۰۹ و ۱۳۰۸ بودکه در سال یشاهپور لابراتوار درستکرده بود. ‌ لابراتوار بگذارند و برای مدرسه

ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره 18 معلمچه بود؟ های ‌ مديرمدرسهبود.هرهفتهسخنرانیهفتگیداشتيموتویاينسخنرانی هفتگیمسائل اساسیمطرحبود. مثلا منکلاسهفتم بودمکه مکانو آورده کنند ‌ ها رشد می ‌ داد که در اروپا با اين چيزها بچه ‌ بود سر کلاس، نشان می شود. يکآدمی بودکه اصلاً در شهر ‌ که از همان اولش، فکرشان درستمی برديم. هر هفته، ‌ کسبه بزرگی او پی نبرده بود. ما هم پی نمی ‌ خودش، هيچ خواست ‌ بردصحراگردی، بيرونشهر. هرکسیمی ‌ روزهایجمعه، ما را می شديم توی مدرسه، راه ‌ آورد. صبح زود، جمع می ‌ بيايد، غذایش را هم می شناسيد. ما هم ‌ دانمکجا. شما نمی ‌ افتاديم طرف پيربنه و دلک و نمی ‌ می رفتيم، نه با اتوبوس.سرودهاییساخته بود. مثلا اين ‌ شناختيم. پياده می ‌ نمی هایجنگاول بود. «اور در، ‌ تصنيفمال اروينگبرلين استکه برایسال اور در، داده دا، دا ددا دا ددا دا...» اين را فارسیکرده بود: صبحشد! خيز و هنگام خدمترسيد. ‌ بهر آسايشملت کوششیبايد هان ای برادران! تکه از ميدان ‌ آيد که آمده بود يک ‌ ای بود. يادم می ‌ العاده ‌ اصلاً آدم فوق خانی را ــ اجازهگرفته بود از شهرداری، ‌ ی شيراز را ــ ميدانکريم ‌ خانه ‌ توپ ی شاهپور ‌ بريده بودند، انداخته بودند توی حياط مدرسهکه حياط مدرسه وقت، ‌ چی. آن ‌ تر شود. خب، ميدانخالی بود. نه ترافيکی بود، نه هيچ ‌ بزرگ ای راکه انداخته بودند توی حياط ‌ يک غلتکی هم آورده بودند که آن تکه ای آورده بودند که چهار نفر آن را ‌ مدرسه، صاف بکنند. غلتک گنده

19 ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره پريدم روی آن و ‌ کشيدند، من می ‌ طورکه آن را می ‌ وقتهمان ‌ کشيدند. آن ‌ می تکهگِلچسبيده بود به غلتک، رفتزير پای ‌ دويدم. بعد،گويا يک ‌ درجا می من وکنده شد و من ليز خوردم و افتادم و غلتکمقداری روی پای من آمد. حال. ‌ آقایپازارگاد از توی اتاقمدير، ماجرا را ديده بود. من افتادم پایين، بی دَق، ‌ اين از پنجره پريد پایين، آمد مرا بلند کرد، دو تا سيلی جانانه، دَق های ‌ خواباند تویگوشمن. اول مجازات، بعد علاج!بعدهاکه طاهباز نامه با نيما ۱۳۰۴ و ۱۳۰۳ و ۱۳۰۲ های ‌ نيما را چاپکرد، فهميدم در سال های ‌ ها حرف ‌ هاییکه در آن ‌ هايشآنجا هست؛ نامه ‌ مکاتبه داشته است. نامه زند. اولين مرتبه او پيشاهنگی را در شيراز درست ‌ خيلی درستی به نيما می کرد، جمبوری درستکرد در شيراز. از معلمان ديگر، آرام بود، احمد آرام. بلاغی بود، صدر بلاغی. کلاس زد، از روزبهان ‌ چهارم ادبیکه بوديم، بلاغی برای ما از ملاصدرا حرف می ها نيست. ما درکلاسچهارم ‌ زد. الاندر دانشکده اينحرف ‌ بقلیحرفمی خوانديم،خارجاز درسالبته. کلاسششمابتداییکه ‌ ها را می ‌ دبيرستان این کرد ‌ بودم، معلممان، آقایصلاحی، تمام مقاماتحميدیرا به ما ديکته می طور بودکه ‌ کرديم در يک دفتر. اين ‌ نويس می ‌ بايستی ديکته را پاک ‌ و ما می آخر سال، هر يک از ما، يک مقامات حميدی به خط خودمان داشتيم. گذراد توی شعور آدم ديگر. سر کلاس رياضی، ‌ ها تأثير می ‌ خب، این دادم. سر امتحان ‌ خوردم. فحش هم می ‌ گذاشتم. فحش می ‌ من محل نمی نوشتم: «زندگیکه جبر ‌ دادند، انشا می ‌ یجبر می ‌ رياضياتهم وقتی مسئله ها بالاخره در يکاتمسفر برخورد ‌ ی این ‌ خورد.» ولیهمه ‌ است، به درد نمی ها ‌ ها خيلی بودند. صهبا بود، تربتی بود، محمد جواد. این ‌ بود ديگر. معلم هایما بودند. ‌ همه معلم

ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره 20 کدامصهبا؟ ابراهيمصهبا نه. اينصهباکرمانی بود. اسمشيادم نيست. ی حقوق مدام در ‌ خواندم اشاره کرده بوديد که در دانشکده ‌ جایی می ی حقوق چه وضعی ‌ کتابخانه مشغول خواندن ادبيات بوديد. دانشکده داشت؟ ی حقوق خيلی وحشتناک بود. برای خاطر اینکه دو تا استاد ‌ دانشکده زاده. بگذار اول يک ‌ داشتيم؛ يکی صديق حضرت و ديگری دکتر قاسم چيز ديگر تعريفکنم. يکمعلمی ما در کلاسسوم ابتدایی داشتيم، آقای کرد، سر ‌ برایما سخنرانی می ۱۳۰۹ العاده بود. در سال ‌ آميزگار، واقعاً فوق ی «به من چه، به تو چه» ‌ گفت تا وقتی توی اين مملکتکلمه ‌ کلاس می چيز به ‌ رسد. ما مردم بدبختیهستيم. همه ‌ هست، اينمملکتبهجایینمی وقت ‌ چيز به تو هست؛ به من چه، به تو چه، يعنی چه؟ آن ‌ من هست، همه کرد. اصلاً ‌ گفت. «شرلوکهولمز» تعريفمی ‌ برای ما سر کلاسقصه می يک داستان ديگری بود. پريروز، محمدعلی موحد اينجا بود. عبارتی را از ام.گفتم: «چرا ‌ نقلکرد و تعجبکردکه من آن را خوانده اسرارالتوحيد گویی؟»کتاب را درآوردم، بهش نشان دادم. وقتیکتاب را باز ‌ مزخرف می ای ‌ ی بهمنيار آن تو بود. بهمنيار که اين را تصحيحکرده بود، نامه ‌ کردم، نامه نوشته بود به پدرم وکتاب را فرستاده بود برای او. خب، من همان موقع ها پُز نيست. يا فرضکنيد که ‌ . این ۱۳۱۳ یا ۱۳۱۲ . آن را خواندم ديگر یعطارکهچاپسنگیهم بود،خبماکلاسپنجم بوديمکه تذکرةالاوليا کرديم، خيلی ‌ خوانديم و حفظ می ‌ خوانديم. شعرهاییکه بايد می ‌ آن را می کرديم. ‌ یسلمانساوجی را حفظ می ‌ سخت بود. بايد تمام قصيده

21 ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره وغريبی بود. ‌ جور عجيب ‌ ای بود. يک ‌ العاده ‌ ی فوق ‌ ی ما مدرسه ‌ آن مدرسه خواستاز ما امتحان بگیرد، موضوع ‌ کلاسپنجم ابتداییمعلم انشاکه می انشا را داده بود: «در عفو لذتی استکه در انتقام نيست.» من برای اين ای استکه من نوشتم. دادم به ‌ موضوع يک قصه نوشتم. اين اولين قصه معلم. معلم داده بود به آشيخخليق؛ آشيخ ابراهيمخليقکه معلم عربیِ من داد. پدرم برای من معلم فرانسه و عربی ‌ آمد خانه به من درس می ‌ بود و می آورد. خلیق اين را داده بود به آقای برهانکه رئيس مدرسه بود ‌ سرخانه می کلفتی بود. سال پيشش ــ ‌ که بخواند. برهان هم خيلی آدم باسواد و گردن ی ما برادر اين آقای ‌ آيد ــ سال پيشش، ناظم مدرسه ‌ هی قصه توی قصه می برهان بودکه مُرده بود. آشيخ ابراهيم خليق راکرده بودند ناظم. سال ديگر که ما بهکلاسپنجم رفتيم، برایمدرسه يکناظم ديگر آورده بودند. آشيخ کنم. ‌ ابراهيم اوقاتش تلخ شده بود وگفته بود من توی اين مدرسهکار نمی ی ته باغ راکه ‌ اش بکنند، مدير مدرسه اتاقگلخانه ‌ برای خاطر اینکه راضی العاده بود ‌ خيلی هم بزرگ بود، داده بود، کرده بودند کلاس پنجم. فوق های ‌ پلهگل ‌ ديگر؛ تمام سقف شيشه، ديوار کلاس شيشه، دوروبَر هم پله خوانديم. ‌ شمعدانیچيدهشده بود و ما هم آنوسطنشسته بوديم، درسمی قبل از اينکه برويم به اينکلاس، چادر زده بودند و ما در پایيز، زير چادر ها ‌ ای بود، زيرش کلاس بود. کلاغ ‌ خوانديم. يک چادر گنده ‌ درس می آورديم. ‌ رفتيمگردوها را درمی ‌ کردند. ما می ‌ آمدند گردوها را چال می ‌ می آيد ‌ حالا اين آقای مدير انشای مرا خوانده بود، خوشش آمده بود. يادم می ريخت، دوروبَر ما ‌ آمد و آبهمينجور رویشيشه می ‌ يکروزکه باران می هم بوی برگشمعدانی بود. اين آقای مدير آمد آنجا،گفت: «سيد ابراهيم شود.» يعنی من. منشی هم يعنی... . ‌ منشی می

ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره 22 شود؟ ‌ يعنینويسندهمی شود!» ‌ خواند اما منشی می ‌ برسرش! درس درست نمی ‌ آره. گفت: «خاک خورديم. يادم ‌ زد. هر روز ماکتکمی ‌ زد.کتکمی ‌ مرد خيلیخوبی بود. می گرفتيم ‌ خواستند بزنند، می ‌ آيد با چه تکنيکی، وقتیکفدست ما را می ‌ می خواست فرود بيايد، دست را ‌ ایکه ضربت ترکه می ‌ جوری، آن لحظه ‌ اين شد. ‌ آورديم پایين. درنتيجه، ضرب ضربهگرفته می ‌ کوچولو می ‌ يک خواست اقتصاد درس ‌ چيز پرت بود. می ‌ ی حقوق، حالا همه ‌ در دانشکده گفت آدام اسميت اين را گفته و ريکاردو آن را. وسطکار هم ‌ بدهد، می موقع ‌ اینکه آن ‌ گفتبرای ‌ گفتکه يکيهودی آلمانیهم بود ــ يهودیمی ‌ می ی ‌ ها هم هنوز در حال پيشرفت بودند ــ که گفته همه ‌ جنگ بود و آلمان ی اقتصاد و ماديات است. خب، اگر اين درست است، ‌ اوضاع دنيا بر پايه خاطر ماديات آمد اسلام ‌ وآله، به ‌ عليه ‌ الله ‌ پسبايد بگویيم پيغمبر اسلامصل آورد؟ تمام شرح مارکسيسم و رد مارکسيسمشهمين بود. خب پرت بود ها، اصلاً من اسم مارکس را هم نشنيده بودم. اما اين نوع ‌ وقت ‌ ديگر. آن گفتم يعنی ‌ خواندم. می ‌ بيان مطلبو ردِ مطلب،خبدرستنبود ديگر. می چه؟ بعد آن يکی قرار بود حقوقسياسی درس بدهد. خب، من برای پدرم کشيد و من ‌ خواندم. خودش ترياک می ‌ آمد مرتب می ‌ هاییکه می ‌ روزنامه خواندم. ‌ خواندم. خيلی با شوقهم می ‌ بايستخبر را برايشمی خوانديد که پدرتان ‌ يعنی خبرها را از روی روزنامه به صدای بلند می بشنود؟ آمد، ‌ های تهران را که می ‌ خواندم. روزنامه ‌ آره، آره، به صدای بلند می کرد. يعنی ‌ خواندم. اين استاد، تاريخ سياسی دنيا را به ورسای تمام می ‌ می

23 ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره دانستمکه بعد از ‌ هستيم و می ۱۹۴۲ و ۱۹۴۱ . ما حالا در سال ۱۹۱۹ ،اطلاعات ی ‌ ورسایکِی بوده،که بوده. خب، يعنی چه؟ حتی توی روزنامه اينرفيقعزيزمنکه بيچارهمُرد،عزيزاللهحاتمی،شروعکرده بود به نوشتنِ ها خبر نداشت. يا ‌ کدام از این ‌ . و استاد از هيچبيستسال آشوب کتاب خواستبگويد، يا خبر نداشت. ‌ نمی یدبستانو دبيرستان،خوبنبود؟ ‌ يعنیدانشکده، برخلافدوره مان، ليسانس معمولی بود. واقعاً ‌ خيلی بد بود. خيلی بد بود. معلم فرانسه ی من [سرش ‌ گفت. استاد دانشگاه هم شده بود. معلمِ فرانسه ‌ پرت می گويم، ما شانس خيلی زياد داشتيم. منکلاسششم ‌ دهد] می ‌ را تکان می ابتدایی بودمکه پدرم يک معلمگرفته بودکه به او فرانسه ياد بدهد. خب، وسال بخواهد فرانسه ‌ خودش انترسان استکه پدر يک آدمی در آن سن ياد بگيرد. به معلمشگفت به من هم درس بدهد. من به کلاس هفتم خواندن. البته سيستم قديمی بود. کلاس ‌ نرفته، شروع کردم به فرانسه ی ما، برزو فرامرزی، يک آسوری بود، اهل ‌ هفتمکه رفتيم، معلم فرانسه رضایيه، آنجاها. در جنگ اول هم رفته بود توی ارتش فرانسه. خيلی هم آورد سر کلاس، ‌ آدم انسانی بود. اين معلم در کلاس هفتمگرامافون می خاطر ‌ گذاشتکه ما تلفظ فرانسه را ياد بگيريم. به ‌ ی لينگافن می ‌ صفحه ی منخيلیخوب است. وقتیکلاسچهارم متوسطه ‌ همين، تلفظِ فرانسه ام هم خوب بود. معلم جبر و ‌ دانستم، فرانسه ‌ خرده انگليسی می ‌ بودم، يک فقطدر ‌ یما آقای اميديار بود. زنِ اميديار هم يکفرانسوی بودکه نه ‌ هندسه طور خصوصیهم از اوخواهشکرده بودمکه به ‌ به ‌ مدرسه معلم ما بود بلکه گرفتم. عربیرا هم آشيخحکيم ‌ اشدرسمی ‌ رفتمخانه ‌ مندرسبدهد. می

ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره 24 داد. ‌ آمد خانه به من درسمی ‌ های مذهبی شيراز بود، می ‌ که مدرسمدرسه شناسی ايروانی را؟ ‌ ی ما بود. می ‌ اين تخم سگ رحيم ايروانی هم همسايه کفشملی؟ طور که ‌ بله، بله، رحيم بود اسمش؟ عجب آدم بااستعدادی بود. آن ام، آدم انسانیهم بود. ‌ شنيده هستش. منتها حالش خيلی خوب نيست؛ ناخوش است. کارهای کرد. ‌ وغريبمی ‌ عجيب ها ‌ قدر خوب درسخوانده بودمکه موقع امتحان ششم ادبیکه ورقه ‌ من آن فرستادند تهران، مصححگفته بود اين از رویکتاب نوشته است. به ‌ را می یکس ديگری همکه از رویکتاب ‌ عنوان تقلب صفر دادند. ورقه ‌ من به ی من بود. منتها اون مال يک آدمی بود به اسم ‌ نوشته بود، پهلوی ورقه ها بسته بود و ‌ کرد. سرِ ورقه ‌ دستغيب بهشتی که در اصفهان زندگی می کسی و از کجاست. به هر دوی ما صفر ‌ دانستکه مال چه ‌ مصحح نمی ی قهرمانیکشور برنده شده بودم. ‌ داده بود. منتها من همانسال در مسابقه ام، ايزدپناه همگفت به من اجازه دادند ‌ وزير فرهنگديد من رکورد شکسته امخوببودکه در کنکور ورودی ‌ قدر منعربی ‌ که دوباره امتحان بدهم. اين هایدو نفر ديگر را هم من نوشتم. در کنکورکسی ‌ یحقوق، ورقه ‌ دانشکده ی آن دو نفر ديگر را قشنگ با خط خودم ‌ شد. من ورقه ‌ متوجه تقلب نمی علی ‌ نوشتم. از آن دو نفر يکی مُرده، يکي زنده است. او که مُرده، غلام پرويزی، برادر رسول پرويزی، بود.

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2